بازديد از نمايشگاه
ناز گل من روز جمعه وقتي از خواب بيدار شديم تصميم گرفتيم بريم نمايشگاه كتاب چون من و بابا جون دوست داشتيم شما با كتاب و كتابخوني بيشتر آشنا بشي ، وقتي ميخواستيم بريم تصميم گرفتيم با مترو بريم و تو انقدر ذوق كرده بودي كه مدام ميپرسيدي مامان مترو مثل قطاره چون دفعه اولت بود كه مي خواستي سوار بشي و وقتي رفتم از خوشحالي فقط جيغ ميزدي و وقتي سوار شدي مي گفتي واي قلبم قلبم داره مي افته چقدر تند ميره و اين برات اولين خاطره مترو سواريت بود
تقريبا نزديك ساعت دوازده بود كه رسيديم نمايشگاه و تو از ديدن اون همه جمعيت شوكه شدي و وقتي رسيديم غرفه كودك و نوجوان ديگه يك لحظه هم صبر نكردي و مدام از اين غرفه به اون غرفه مي رفتي و كتاب ها رو ورق مي زدي و مثلا مي خوندي و از ما مي خواستي كه همش رو برات بخريم و هر چي شما مي گفتي بابا جونم مي گفت چشم و تو بيشتر ذوق مي كردي و دلت مي خواست همنجا از همش استفاده كني ووقتي نوبت به ما رسيد كه كتابهارو ببينيم همش نق ميزدي كه بريم قسمت بچه گونه (به زبون خودت) خلاصه تاساعت هفت تو نمايشگاه بوديم و تو از ديدن اين همه كتاب سير نمي شدي ووقتي خواستيم بر گرديم اسرار كردي كه بريم پارك و بابا جون وقتي اسرار تو رو ديد خواست روزت كامل بشه برديمت پارك ووقتي شب برگشتيم از پا درد خوابت نمي برد .قربون دخترم با اين همه انرزي ما كه از نا رفتيم ولي تو ...
ميبيني بلا تو عكس هم حاضر نيستي يك لحظه صبر كني فقط مي خواستي بري كتابها رو ببيني دانسمند كوچك من
اميدوارم هميشه انقدر عاشق كتاب باشي و از كتاب خوندن هيچ وقت سير نشي