نفس باباش فاطمهنفس باباش فاطمه18 سالگیت مبارک

مسافرت بابا جون

1390/6/6 10:45
نویسنده : مامان
322 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل مامان 

مي خوام برات بگم از مسافرت بابا و بهانه گيري هاي شما :

           

بابا جون براي روز چهارشنبه بليط داشت براي مشهد و زيارت امام رضا چون خيلي وقت بود دنبال بليط بود و پيدا نمي كرد تا بالاخره براي چهارشنبه شب بليط پيدا كرد و ما عصر وسايلمون رو جمع كرديم رفتيم خونه آقا جون شما اصلا خبر نداشتي ولي وقتي بابا جون داشت باهات خداحافظي مي كرد و مي رفت انقدر گريه كردي كه بابا دلش نمي امد بره ولي چاره اي نبود وقتي بابا رفت انقدر گريه كردي كه چشمات قرمز شده بود شب هم موقع خواب عكس بابا رو بغل كرده بودي و با گريه خوابيدي صبح وقتي بيدار شدي مي گفتي سرم درد ميكنه خلاصه تو اين چند روز هم حسابي آتيش سوزوندي و اذيت  كردي  كسي هم بهت حرف مي زد گريه مي كردي و مي گفتي بابام نيست به من اينجوري نگيد ، يا اينكه مي رفتي سويچ ماشين رو بر مي داشتي بوس مي كردي مي گفتي بوي بابا رو مي ده و ما كلي از دست تو و اين كارهات خنديديم يا اينكه وقتي مي خواستي سوار ماشين بشي گريه مي كردي كه بابا نيست من چه جوري سوار ماشين بابا بشم از دست تو دختر بلا ....

پنجشنبه شب هم رفتيم خونه خاله جون افطاري ديگه حسابي تركوندي تو و سما باهم انقدر اذيت كرديد   كه تصميم گرفتيم ديگه شما دو تا رو با هم يك جا نبريم ولي وقتي شب داشتيم بر مي گشتيم انقدر همديگه رو بغل كرديد و بوسيديد كه باز ما پشيمون شديم .

وقتي بابا جون امد پريدي تو بغل بابا و انقدر بوسش كردي كه ديگه  خسته شدي بابا فكرش رو هم نمي كرد كه انقدر بهش وابسته باشي و هي مي گفتي بابا من خواب مي بينم يا واقعا خودتي كه امدي و بعد هم سوغاتيت رو گرفتي و رفتي براي بازي كردن خوشبحالت كه هم چيز به اين زودي يادت مي ره و انقدر دلت كوچولوه دخترم ولي من تصميم گرفتم كه ديگه بدون بابا جايي نرم از دست تو شيطون بلا و حالا بايد يك تشكر درست و حسابي از آقا جون و ماماني بكنيم كه اين چند روزه حسابي اذيتشون كرديم و تو اين ماه رمضونيه شيطنت هاي تو رو تحمل كردن و هيچ نگفتن  آقا جون ماماني ممنون .   

اينم عكست موقعه خواب كه خودش يك فيلم هندي بود                                                             

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان نیایش
7 شهریور 90 16:51
سلام ان شا ا... که خوب و خوش باشید دختر عزیز باباست دیگه معلومه که باید خودشو برای بابایی اش ناز کنه راستی شما لینک شده بودید اگه دوست داشتی ما رو هم جزو دوستاتون بدون خوشحال میشم پیشمون بیای
دايي حميد
7 شهریور 90 23:14
دايي جون اين رابطه تو با باباجونت دو طرفه است و باباجونت هم تو رو همينقدر دوست داره،دختر ها بابايي هستن و اين كاملا طبيعيه،خلاصه تو كلي براي بابات گريه كردي و بابات بايد قدرت رو بدونه،حالا بابات اومده و خوش به حالت شده،دايي جون حالا ديدي من كه اين همه ميرم ماموريت سما چقدر دلش براي من تنگ ميشه و بهونه مي گيره؟
خاله سمانه
10 شهریور 90 11:50
وای که تو چه کار کردی تو نبود باباجونتآخه دختر کوچولو هم اینقدر وابسته؟ خدا رو شکر که باباجونت اومد و تو از خوشحال نمیدونستی جه کار کنی؟
مامان زهرا نازنازی
12 شهریور 90 18:36
سلام عزیزم ممنون از حضورتون در بازی وبلاگی ما عکس فاطمه جون ثبت شد و من با افتخار شما رو لینک کردم خوشحال میشم شما هم خاطرات زهرا نازنازی رو به جمع دوستانتون اضافه کنید تا زود به زود همدیگر رو ببینیم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به می باشد