نفس باباش فاطمهنفس باباش فاطمه18 سالگیت مبارک

سفر به شمال

1390/7/6 16:23
نویسنده : مامان
533 بازدید
اشتراک گذاری

                                                  

ناز گلم باز هم مهر ماه شد و موقع سفر به شمال كشور آخه ما هر سال مهر ماه كه شمال خلوت تره و هوا كمي خنك تر سفر هامون رو شروع مي كنيم ولي امسال آخرين سالش بود آخه از سال ديگه شما بايد بري مدرسه و ديگه نميشه تو مهر ماه مسافرت كرد خلاصه اينكه تصميم بر اين شد كه با آقا جون و ماماني به همراه دايي و خاله همه باهم بريم به سمت چابكسر شهر زيبا و بهشتي شمال كشور .

وقتي داشتيم وسايل رو جمع مي كرديم انقدر خوشحال بودي كه از شادي تو پوست خودت بند نبودي و شب خوابت نمي برد و ما با كلي وعده وعيد خوابونديمت و صبح ساعت پنج شما هم جزئ از اولين نفرات بودي كه بيدار شدي و سريع حاضر شدي و آماده رفتن اوايل راه خيلي سرحال بودي و همش مي گفتي بابا رسيديم ، پس كي ميرسيم و وقتي فهميدي راه خيلي طولانيه خوابيدي و تقريبا تا ساعت ده خواب بودي و بقيه راه رو هم چرت ميزدي و يك سوال مي كردي و دوباره مي خوابيدي

     

وقتي رسيديم اولش هوا خوب بود و ما تصميم گرفتيم بعد از يك استراحت كوچولو بريم به سمت تله كابين رامسر  ولي آسمون اونجا با ما سازگاري نداشت و چنان ابرهاش رو به طرف ما فرستاده بود كه ديگه نمي شد از توي ويلا بيرون امد براي ما كه تا حالا تو تهران همچين باروني رو نديده بوديم خيلي جاي تعجب داشت كه مردم توي اين بارون چه جوري زندگي مي كنن خلاصه وقتي ديديم بارون مياد رفتيم به سمت استخر تا شما هم دلي از عزا دربياريد

    

وقتي رفتيم با چنان اشتياقي مي پريدي توي آب و شنا مي كردي كه آدم لذت ميبرد و نزديك دوساعت شنا و آب بازي كردي وقتي ديگه خسته شدي و امديم بيرون به اين اميد بوديم كه بارون قطع شده باشه ولي انگار اين ابرها خيال كنار رفتن نداشتن و همچنان به باريدن ادامه ميدادن تا اينكه توي اخبار شنيديم كه اين بارش بارون توي اين فصل نادر بوده و بيشترين ميزان بارش توي اين چند سال اخير رو داشته اينم از شانس ما بوده ، وشب رو هم اجراي زيباي شعر بارون خاله شادونه توسط شما و سما كوچولو و ترانه هاي ديگتون در زير بارش بارون به  اميد فرداي آفتابي به صبح رسونديم 

             

ولي نيمه هاي شب هم هر وقت بيدار ميشدم صداي ريزش بارون هم چنان مي آمد ولي روز بعد هم مانند قبلش پر بارون و ابري خلاصه ديديم اينجوري كه نميشه فقط نشست تو خونه و راه افتاديم رفتيم بيرون و كمي گشت زديم و بعد رفتيم به طرف دريا وقتي كه چشممون افتاد به دريا وحشت كرديم چنان طوفاني  بود كه آدم مي ترسيد نزديكش بشه و شما هم يك گوشه مشغول شن بازي شده بوديد و سريع براي خودتون قلعه مي ساختيد و دوباره بارون به شدت شروع به باريدن كرد و ما مجبور شديم به طرف ويلا برگرديم 

       

 

       

و ما هم كه روز سه شنبه بايد بر ميگشتيم چون بابا جون خيلي كارداشت و شب هم وسايلمون رو جمع كرديم و صبح زود زير بارش بارون راه افتاديم البته شما خواب بودي و اواسط راه نزديك چالوس بود كه بيدار شدي ووقتي فهميدي داريم بر مي گرديم با ناراحتي دوباره خوابيدي و تا ساعت يك كه به خونه رسيديم شما خواب بودي و اينم هم شد داستان آخرين سفر مهر ماه در يك فصل باراني البته آقاجون اينا هنوز اونجا هستن و ميگن همچنان دل آسمون پره و داره ميباره ولي ما در تهران در يك هواي نيمه ابري هستيم ولي من مطمئن هستم كه اين سفر سه روزه هم حسابي به شما خوش گذشت هرچند كم بود ولي حسابي با سما بازي كرديد و آتيش سوزونديد اميدوارم كه اين سفر قبل از مدرست برات خاطره خوبي رو داشته باشه

     فاطمه و سما تو بغل آقا جون (طفلكي آقا جون بايد جا براي پارسا هم باز كنه ) 

    

  آقا جون ماماني از زحماتي كه كشيديد ممنون دستتون درد نكنه 

 

       

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

سودابه
7 مهر 90 12:44
اقدام خوب نی نی وبلاگ بهانه ای شد تامن و باران با دختر کوچولوهای خوشگل اینجا آشنا بشیم و روز دختر رو به همه و به خصوص به فاطمه جون تبریک بگیم. شاد و موفق و سلامت باشید.
مامان ماهان
9 مهر 90 9:40
فاطمه جونم روزت مبارک عزیزم الخی همیشه خوووووووووووووووووووش باشین
خاله سمانه
9 مهر 90 16:13
وای که چقدر زود گذشت این چند روز خیلی دلمون سوخت که زود رفتید ایشاا... مسافرتهای بعدی
دایی حمید
17 مهر 90 20:44
دایی جون حیف که شما زود رفتید،دلمون برات تنگ شد،ولی با تو به سما خیلی خوش می گذشت.
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به می باشد