شهر بازي
ديروز عصر با بابا جون تصميم گرفتيم بريم بيرون فكر كرديم كجا بريم كه انرژي فاطمه خانم هم تخيليه بشه كه خودت يك دفعه گفتي شهر بازي و بعد بلند شديم رفتيم شهر بازي شما از خوشحالي داشتي بال در مي آوردي وقتي رسيديم شما دويدي سمت بازيها و انقدر بازي كردي كه من ديگه داشتم سر گيجه مي گرفتم ولي يك دفعه يادم افتاد كه ازت عكس بگيرم ولي طبق معمول اصلا نمي ايستادي و فقط مي دويدي و ما هم خوشحال از اينكه يك بچه با نشاط و پر انرزي داريم، ببين
وقتي گرسنه شديم گفتيم بريم يك چيزي بخوريم و با يك محصول جديد به اسم (دلي مانجو ) برخورديم كه خيلي خوشمزه بود مثل شيريني هاي لقمه اي بود و شما هم كه به ما اجازه خوردن ندادي ،
بعدش من و باباديديم سرمون موند بي كلاه اصلا بازي نكرديم تصميم گرفتيم بريم سينما چهار بعدي اولش خيلي با مزه بود ولي وقتي لامپ ها خاموش شد و صندلي ها شروع به حركت كرد شما انقدر ترسيدي كه مدام جيغ مي زدي و وقتي باد امد و مثلا خفاش از زير پا هامون حركت كرد من هم ترسيد و بابا هم مراقب ما بود و به ما مي خنديد ولي در كل خيلي با حال بود وقتي امديم بيرون اولش شما مي گفتي خيلي ترسناك بود من ديگه نمي يام ولي وقتي يك دور ديگه زديم و داشتيم بر مي گشتيم مي گفتي دوباره بريم خيلي خوب بود و ما مونده بوديم كه كدوم حرفت رو باور كنيم ترسيدن يا نترسيدنت رو
روز خوب و خوشي بود خيلي خوش گذشت البته به شما بيشتر چون تا تونستي بازي كرد اينم قصه روز جمعه ما .