روز ورود به مدرسه
عزيز مادر :
الهي من قربونت كه ديگه بزرگ شدي و مدرسه ميري اصلا باورم نمي شد وقتي تو رو تو اونيفورم مدرسه ديدم باز ياد روز اولي كه تو بيمارستان تو رو نشون من دادم افتادم و گفتم خدايا بزرگي و عظمتت رو شكر اين همون دختر كوچولوي منه و برات بهترين ها رو از خداي بزرگمون خواستم
شب قبل از رفتنت به مدرسه تمام وسايل مدرسه و لباس هات رو كف اتاق پهن كردي (درست ياد روز هاي اول مدرسه خودم افتادم ) و شب خيلي زود خوابيدي و صبح زود همراه بابا جون رفتيم به مدرسه ، انقدر ذوق و شوق داشتي كه زودتر از ما وارد مدرسه شدي و بعد سريع صف تشكيل داديد و همنجا چند تا دوست پيدا كردي من كه باورم نمي شد و آسمان چشمام ابري ابري بود البته اين حسي بود كه تمام مادرها داشتن و وقتي مي خواستي وارد كلاس ها بشي و از زير قرآن رد شديد و خداحافظي كردي يكدفعه ته دلم خالي شد و نتونستم برم خونه و تمام اون چهار ساعت رو پشت در كلاسها نشستم و انتظار كشيدم براي دوباره ديدنت نمي دونم چرا اونروز انقدر دلم برات تنگ شده بود چون تا حالا انقدر از هم دور نبوديم تا اينكه زنگتون خورد و در باز شود و دو باره تو رو تو آغوشم احساس كردم واي كه چقدر لذت بخش بود مثل اولين باري كه گذاشتنت تو بغلم خلاصه با هم امديم خونه و شما تمام كارهاي رو كه كرده بوديد رو برام تعريف كردي و به انتظار فردا كه دوباره بري مدرسه شروع كردي به نقاشي كشيدن
اينم چند تا از عكسهاي تو مدرسه